«بر او ببخشائید»

 

بر او ببخشائید
بر او که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب‌های راکد
و حفره‌های خالی از یاد می‌برد
و ابلهانه می‌پندارد
که حق زیستن دارد

بر او ببخشائید
بر خشم بی‌تفاوت یک تصویر
که آرزوی دور‌دست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب می‌شود

بر او ببخشائید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر‌های منقلب شب
خواب هزار‌ ساله‌ی اندامش را
آشفته می‌کنند

بر او ببخشائید
بر او که از درون متلاشی‌ست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می‌سوزد
و گیسوان بیهده‌اش
نومیدوار از نفوذ نفس‌های عشق می‌لرزد

ای ساکنان سرزمین ساده‌ی خوشبختی
ای همدمان پنجره‌های گشوده در باران
بر او ببخشائید
بر او ببخشائید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه‌های هستی بارآور شما
در خاک‌های غربت او نقب می‌زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه‌های موذی حسرت
در کنج سینه‌اش متورم می‌سازند.




سروده‌ای از همدم این روزهایم «فروغ»

نظرات 1 + ارسال نظر
پسرک تنها شنبه 7 بهمن 1385 ساعت 23:33

می بخشاییم

"و شب هنوز هم
گویی ادامه‌ی همان شب بیهوده‌ست"

. . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد