« نفس کـــــــــــــــــــــــــش... ! »

 

کسی به «نفس» احتیاج نداره؟!

خیلی وقتِ که حوصله‌ی نفس کشیدن ندارم... نفس‌هام رو دستم موندن... لازم‌شون ندارم...

کسی نفس کم نیاورده؟!

 

 

پ ن : دردهام کم بــــــــود٬ این یکی هم بهش اضافه شد ...
          بهش بگو دست از سرم برداره . . .

پ ن۲: دلم یه لقمه سکوت می‌خواد . . .

نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 23 فروردین 1386 ساعت 00:42

اوهوم...
چاره چیه ... پیش میاد دیگه...
(تازه کلی لحنش رو سمباده زدم... اگه قبلش رو می‌دیدین چی می‌گفتین!)

دژاوو جمعه 24 فروردین 1386 ساعت 00:35

ج پ ن: به کی بگم؟

شما هم که متخصص ِ جواب دادن به پ ن ها!

(خب٬ آره... گاهی اوقات پ ن ها از اصل مهم‌ترن!!
اما گاهی!)
[گاهی هم بیشتر از گاهی! نه؟ آخه تو این زمینه هم شما ... ]

ورونیکا جمعه 24 فروردین 1386 ساعت 01:10 http://veronika.blogsky.com

اما نفس هات نسبت به تو با این بی مهری نیگا نمی کنن...حیف نیستن!

چون «حیف‌ان» گذاشتم‌شون به حراج!
حیف نیست همین جوری حیف بشن؟!


(من و بی‌مهری؟!؟) [این واو٬ واو مباینت بود!]

عبدالله جمعه 24 فروردین 1386 ساعت 11:36 http://damdami.blogsky.com

نفس کز گرمگاه سینه اید برون ابری شود پیش چشمانت
نفس کین است پس چه داری چشم ز دوستان دور یا نزدیک!
خاک نهاد:ما رو بیشتر از این غصه نده. یه کم زندگی کن مگه به کجای این دنیا بر می خوره اگه تو نفس بکشی؟

غیر دلتنگی٬ مرا چون غنچه از دنیا چه سود؟

سپیده شنبه 25 فروردین 1386 ساعت 00:08 http://gomshodegan.blogsky.com

من نفسهای خودمم رو دستم باد کرده!
مشتری پیدا کردی مال منم هست...
کاشکی جرات شو داشتم. حس میکنم همه راحت میشدن

دعا کن آقای دکتر کامنتت رو نبینه وگرنه دمار از روزگار هر دومون در میاره!

.)

دمدمی شنبه 25 فروردین 1386 ساعت 03:55 http://daam.blogsky.com/

الان دلم گرفت چون ۵۶ سال پیش هدایت خودکشی کرد!

پست‌جدیدتون رو خوندم... ممنون...
(هرچی دنبال واژه‌ها و جمله‌ای می‌گردم که احساسم رو خوب بیان کنه پیدا نمی‌کنم...)

باران شنبه 25 فروردین 1386 ساعت 08:05 http://danialbaran.blogsky.com

چرا از مرگ می ترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید

به نقل از وبلاگ دم :

"همه از مرگ می‌ترسند٬ من از زندگی سمج خودم" در این زندانی " که همگان با کشیدن صورت بر دیوار آن سرگرم می شوند" . . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد