من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانهی من آمدی برای من ای مهربان٬ چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم
* * *
پ ن: به خودم قول داده بودم اینجا شعر نذارم٬ چون میترسیدم اگه شروع کنم دیگه چیزی جز شعر نذارم... اما امشب فرق داره... دلم بیشتر از شبهای قبل گرفته... دلم میخواد فقط این شعرُ زمزمه کنم...
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
. . .
سلام
نوشته زیبا و غم انگیزی بود...
اگر به خانهی من آمدی برای من ای مهربان٬ چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانهی من آمدی برای من ای مهربان...
من بیشتر از اینا باید بفهمم کی هستی
ببخشیـــــــــــــد...!!
قبول که شما دکترین و منم...
ولی اینجا وبلاگ ِ! مطب که نیست!!!
به نظرم بهتر است پای بر کوچهی خوشبخت بگذاری ..سخت نیست ...
"یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظهی آگاهی و نگاه و سکوت"
اما ... " حس میکنم که وقت گذشته است"
" از من گذشته است
از من گذشته است"...