دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد میبرم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی تو را
با هر چه طالبی به خدا میخرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفهای
با ناز میگشود دو چشمان بسته را
میشست کاکلی به لب آب نقرهفام
آن بالهای نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خندهاش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج به نرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
میرفت روز و خیره در اندیشهای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود . . .
فروغ فرخزاد
تردید یا یقین؟!
نه٬ مسئله این نیست!
یا حداقل من اینطوری فکر میکنم...
من فکر میکنم اگه بخوای خودکشی کنی نباید منتظر یقین باشی...
کسی که منتظر یقین باشه هیچوقت نمیتونه کار رو تموم کنه٬ هیچوقت...
چون اون «یقین» هیچوقت نمیاد...
فقط کسی که تردید و یقین به هم آمیخته رو بپذیره میتونه یه اقدام قطعی کنه...
فقط کسی که بدونه این شک تا آخر همراهش ِ و فقط باید به دنبال شکار یه لحظه باشه که این شک کمرنگ شده باشه...
شاید فقط یه لحظه!
میدونی... من فکر میکنم نمیشه یه تاریخ دقیق رو برای یه مرگِ خود خواسته تعیین کرد... این معنای یقین نیست و حتی کمکی نمیکنه... اتفاقا بر عکس! کسی که اینطوری عمل کنه هنوز زندگی و خودش رو نشناخته...
انگار فراموش کرده لحظههایی رو که یه نگاه٬ یه لبخند٬ یه جمله٬ یه آهنگ٬ یه داستان٬ یه مقاله٬ یه فیلم٬ یه دوست٬ یه... ٬ یه... ٬ میتونه برای یه ساعت٬ یه روز٬ یه هفته٬ امیدوارش کنه...
انگار این اتفاقهای سادهی زودگذر رو فراموش کرده٬ این اتفاقهایی که تو زندگی کم نیست!
کافی ِ یک روز یا چند ساعت قبل از زمان تعیین شده یه همچین اتفاقی بیفته...
میدونی اون وقت چهحالی میشه؟! ... بیچاره میشه!!
میدونی چرا؟!
چون هم اون موقعی که داشته یه زمان قطعی تعیین میکرده و هم وقتی اون زمان معین رسیده٬ به این اتفاقهای سادهی زودگذر توجهی نداشته و تاثیر این اتفاقها روی ذهنش رو یادش رفته بوده... و البته زود گذر بودنشون رو هم...
و وقتی زمان معین میرسه ٬ فکر میکنه شاید داره اشتباه میکنه...
فکر میکنه: نه٬ من هنوز مطمئن نیستم...
من فکر میکنم برای به نتیجه رسیدن باید طور دیگهای عمل کرد...
اول از همه باید بپذیری که هیچوقت این تردید دست از سرت برنمیداره...
باید باهاش کنار بیای و حضورش رو بپذیری وگرنه دقیقه به دقیقه تلاش میکنه که حضورش رو بهت نشون بده...
و این کارِت رو سخت میکنه...
اما اگه پذیرفتیاش٬ اذیتت نمیکنه؛ اون وقت میتونی گام بعدی رو برداری...
گام بعدی آماده شدن ِ...
مثل یه مسافر باید چمدونت رو ببندی٬ کارهای نیمه تموم رو سروسامون بدی... خونه و گلدونها رو آمادهی سپردن به همسایه کنی٬ امانتیها رو پس بدی و منتظر لحظهی رفتن باشی...
حتی باید انتخاب کرده باشی با هواپیما میخوای بری یا با قطار یا با اتوبوس...
باید بلیت گرفته باشی؛ یه بلیت که زمان استفادهاش مشخص نیست اما باید همیشه دمدست باشه...
و فقط منتظر رسیدن اون لحظه باشی...
لحظهای که شاید به کوتاهی یک دقیقه یا به بلندی یک ساعت باشه٬
اون لحظهای که «شک» فراموشت میکنه.. برای دقایقی...
این٬ همون لحظهست که نباید از دستش بدی... همون لحظهی پرواز...
اگه چمدونت آماده نباشه...
اگه وسیلهی رفتنت رو انتخاب نکرده باشی...
اگه بلیت نگرفته باشی...
اگه بلیتت دم دست نباشه...
اگه...
اگه...
اگه...
نمیتونی بری...
و اون لحظه رو از دست میدی...
و دوباره باید منتظر اومدنش بمونی...
منتظر دقایقی که دوباره «شک» فراموشت کن...
اگه میخوای بری٬ راهش همین ِ...
چمدونت رو بستی؟!
پ ن: تونستهام حسم رو و منتقل کنم؟
تونستهام حرفم رو برسونم؟
میگه کارم رو از دست دادم...
من سکوت کردهام
میگه چرا چیزی نمیگی؟
من بازم ساکتم...
با خودم فکر میکنم...
اون کاری که ایـــــــــــــــن همــــــــــــــــه برای پیدا کردنش این ور٬ اون ور دویده بود...
یکی نیست بهش بگه:
بشر!
تو که میدونستی کسی که اقدام به خودکشی کنه چند روزی باید تو بیمارستان آب خنک بخوره...
تو که انقدر کارت برات مهم بود چرا ادای خودکشی رو درآوردی؟!
یا سیانور میخوردی یا هیچی...
چرا خودتُ بازی میدی آخه؟!
. . .
از خودکشیهای احمقانهی جلبِ توجهی حالم بهم میخوره ...
زنگ زده میگه تو نباید یه خبر از من بگیری؟!
میگم چطور مگه؟
میگه ۲۶ روز بیمارستان بستری بودم...
میگم چرا؟
میگه خودکشی کردم!!
. . .