"میسوزم از این دورویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه میخواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسهی جاودانه میخواهم"
پ ن: خسته شدم از بس گفتم دلم گرفته...
چرا دلم خسته نمیشه از این همه گرفتگی...
توضیح:
در بیست سپتامبر 1993، سازمان ملل، سال 1994 را سال جهانی خانواده و روز 15 مه (May) را روز جهانی خانواده نامید. (لینک منبع)
و در ایران از سال ۸۶ روز ۲۵ ذیالحجه را روز "خانواده" نامگذاری کردند و در تقویم رسمی کشور ثبت شد (لینک منبع)
به تقویم نگاه کن ... امروز «روز خانواده» ست!
خانواده . . .
پ ن: بازم از امروز مینویسم... تا شب وقت دارم... بازم میخوام بنویسم...
ــ امروز روز خونواده بود...
ــ خب... که چی؟!
ــ مهم نیست؟
ــ چرا باشه؟! همهاش مسخرهست!
ــ چی مسخرهست؟ اینکه روز خونوادهست یا کلا خونواده مسخرهست!؟
ــ هر دو!
حالم از این همه شعار به هم میخوره...
هیچ کدوممون بلد نیستیم چطور زندگی کنیم... فقط ظاهرسازی میکنیم...
یه عالمه عقده و گره تو روابط خونوادگیمون هست که فقط بلدیم پنهانش کنیم... مثلا آبروداری میکنیم! آخرش هم وقتی یه جایی نور صحنه میافته رومون و نوبتمون میشه حرف بزنیم٬ سینهمونُ صاف میکنیم و میگیم: "خب٬ بله... خونوادهی من مهمترین نقش رو تو ..."
حالم از این همه شعار به هم میخوره...
ــ منظورت چیه؟ خوب نمیفهمم...!؟
ــ گیر نده دیگه...
ــ خب یه کم توضیح بده٬ بفهمم...
ــ حالم از این بهم میخوره که همهچی برعکس ِ...
حالم از این به هم میخوره که ظاهرا پدر و مادرها خیرخواه مطلق بچههاشون هستن اما اکثر بچهها فقط قربانیان! یه محکوم! محکوم به رسیدن به آرزوهای پدر و مادرهاشون... و تا وقتی خوبن و حمایت میشن که در راه رسیدن به آرزوهای از دسترفتهی اونا تلاش کنن...
حالم از این به هم میخوره که فقط جلوی فامیل و چارتا غریبه حفظ ظاهر میکنیم و مراعات حال همدیگه رو میکنیم...
باباهه اگه یه مهمون تو خونه باشه صداشُ نمیبره بالا... با یه غریبه که حرف میزنه کلی مراعاتشُ میکنه... اما تو خونه.. پیش نزدیکترین کساش٬ سر کوچیکترین مسئله٬ خشمش رو بدون افسار رها میکنه ...
حالم از این به هم میخوره که همهمون تو رابطههامون با غریبهها٬ کلی حواسمون هست که دست از پا خطا نکنیم.. که نکنه از دستشون بدیم... اما تو خونوادهمون بیخیالیم٬ چون فکر میکنیم همیشه هستن... انگار لازم نیست برای از دست ندادنشون تلاش کنیم...
خب٬ آخرش میشه همین!
میشیم تنهاهایی که به اجبار زیر یه سقف زندگی میکنیم.. اما به اندازهی سالها از هم دوریم...
میشیم آدمایی که با دوستامون خیلی راحتتر از خونوادهایم... غریبهترین کسها٬ نزدیکترین کسامونان*...
بسه دیگه... زیادی پرحرفی کردم...
ــ نمیدونم... ولی احساس میکنم زیادی سیاه میبینی... زندگی خاکستریتر از این حرفهاست!
ـ شاید... اما ما که فقط سیاهیهاشُ دیدیم...
* امروز که داشتم دوباره میخوندمش٬ دیدم میشه از این جمله دو معنی متفاوت برداشت بشه... متفاوت اما مکمل!
این دلپیچهی لعنتی امونمُ بریده...
کاش میتونستم زندگیمُ بالا بیارم و راحت شم...
همین امشب... همین حالا...
«رهی» تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانیها، به ترک جان توانایی
به ترک جان توانایی . . .
به ترک جان توانایی . . .
به ترک جان توانایی . . .
یک هفته (دقیقا یک هفته!) از عید قربان گذشته و من تازه امروز فهمیدهام...
تازه امروز فهمیدهام چقدر هر روزم٬ روز امتحان "ابراهیمی" است!
چقدر هر روز "ابراهیم"ام و خواستهها و دوستداشتنیهایم ــ حتی پاکترینشان ــ میتواند"اسماعیل"باشد !!!
چقدر ساده برخورد کرده بودم تا امروز!!
. . .
از امشب٬ یک سئوال شبانه خواهم داشت:
" امروز چند درصد عید قربان داشتم؟؟؟ "
* * *
پ ن: ولی چطور بفهمیم داریم فرزندمون رو در پیشگاه خدایان موهومی قربانی میکنیم ( که خیلیها این اشتباه رو کردن...) یا "اسماعیل"مون رو در پیشگاه پروردگار ذبح میکنیم؟؟؟!
به او الهام میشد... من چطور بفهمم؟؟؟
خیلی ساده میتونم تو دام نادانیم بیفتم و نعمتم رو با دستهای خودم نابود کنم....
پ پ ن: این «ندونستنها» بزرگترین رنج زندگیم ِ...
خدایا از همهی «نمیدونم»هام خسته شدهام... بذار بیام...
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانهی من آمدی برای من ای مهربان٬ چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم
* * *
پ ن: به خودم قول داده بودم اینجا شعر نذارم٬ چون میترسیدم اگه شروع کنم دیگه چیزی جز شعر نذارم... اما امشب فرق داره... دلم بیشتر از شبهای قبل گرفته... دلم میخواد فقط این شعرُ زمزمه کنم...
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
. . .
خوش به حال اونایی که انقدر فهمیدهان(!) که وقتی میخوان به طرف مقابلشون توهین و بیاحترامی کنن٬ طرفشون این احساس رو میکنه؛ وقتی هم نمیخوان توهین و بیاحترامی کنن٬ طرف مقابلشون چنین برداشتی نمیکنه!!!
خلاصهی کلام اینکه: ذهن و قلمشون هم سو و هم راستاست! یکی شرق نمیره ٬ یکی غرب!
این روزها٬ بدون اینکه قصد بیاحترامی داشته باشم٬ یه جوری حرف میزنم که طرف مقابلم احساس میکنه دارم بهش توهین یا بیاحترامی میکنم...!
[شاید چون وقتی عصبانیم مینویسم!]
یه تعمیرگاه «همسو سازی ذهن و قلم» سراغ ندارین؟!!
* * *
پن: توصیهی اخلاقی:
ــ دخترکم٬ تو رو قسم به همهی بچههای روی زمین٬ تو این چند روز باقی مونده٬ وقتی عصبانی هستی فقط سکوت کن...
نه چیزی بگو٬ نه چیزی بنویس...
قول میدی؟
ــ اگه زیر قولت بزنی٬ دیگه از رفتن به قسمت بازی بچهها تو پارک و تماشا کردنشون خبری نیست!!
یه ماه گذشت . . .
درست یه ماه پیش٬ یه همچین روزی بود٬ اون روز تلخ . . .
پن: چرا هنوز هستم؟؟؟
نمیدونم وقتی خیلی پریشونم باید اینجا بنویسم یا وقتی کمتر پریشونم؟!
این روزها خیـــــــــلی زودتر از قبلاها به ته خط میرسم . . .
تقصیر من نیست... خطها کوتاه شده . . .