«۱۹۰۰» از بینهایت میترسید...
از انتخاب «یک»ی از بینهایتِ موجود...
از ناتوانی در شناخت بینهایت...
شاید این همون تاریکی ِ...
همون ترس از تاریکی...
منم مثل «۱۹۰۰» میترسم...
از بینهایتِ موجود٬
از ناتوانیام در مقابل بینهایتِ روبرویم...
از ناتوانیام در شناخت بینهایتِ روبرویم...
میگفت نقطهی پایانی نیست...
کسی میدونه نقطهی پایان کجاست؟؟
کاش یه نفر بود که میتونستم از دلتنگیهام براش بگم...
کاش خدا باهامون حرف میزد....
کاش آدما صادق بودن...
کاش اصلا آدما بودن...
کاش انقدر دل من نگرفته بود....
کاش وقتی دلم میگرفت انقدر شکایت نمیکردم...
کاش در خروج اضطراری زندگی رو باز میذاشتن...
کاش الان مامان در اتاقُ باز نمیکرد که اشکامُ ببینه...
کاش...
...
امروز ۱۵ بهمن بود...
دقیقا دو ماه پیش بود که نامهام رو نوشتم و تو وبلاگها دنبال آدرس گیرندهها گشتم...
و بعد از دو ماه هنوز هیچی... هنوز دارم میگردم٬ بینتیجه...
دو روز قبلش روز خیلی سختی بود برام: ۱۳ آذر...
ــ دو روز قبل از امروز چی..؟ ۱۳ بهمن..؟
ــ ...
بالاخره تونستم آهنگی رو که میخواستم روی وبلاگم بذارم...
(با کمک گرفتن از دیگران البته!)
شعرش رو دوست دارم... گفتگوی «من» با «خودم» و «خودم» با «من» ِ!
آخه ما دو پاره ایم!
یکی مون اینجا مینویسه٬ یکی مون یه جای دیگه!
به خاطر یه سری اختلافهای جزئی نمیشد یه جا بنویسیم...
اون صورتشُ با سیلی سرخ نگه میداره... اما من آبروشُ میبرم...
اون خجالت میکشه که دیگران بفهمن من تصمیم گرفتهام یه «مرگ خود خواسته» رو تدارک ببینم...
البته اونم مثل من ناامید ِ... فقط یه کم آبروداری میکنه...
گاهی حرفهای امیدوار کنندهی دیگران رو مثل طوطی تکرار میکنه اما هم خودش٬ هم من میدونیم که بیفایدهست...
خودشم میدونه که گوش من برای این حرفها شنوا نیست...
خودش خوب میدونه حق با من ِ...
میدونه که نباید"دل به رویاها" ببنده!
. . .
توضیح: این پست مربوط به زمانی بود که ترانهی «خداحافظ» روی وبلاگم بود.
بر او ببخشائید
بر او که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آبهای راکد
و حفرههای خالی از یاد میبرد
و ابلهانه میپندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشائید
بر خشم بیتفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب میشود
بر او ببخشائید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهای منقلب شب
خواب هزار سالهی اندامش را
آشفته میکنند
بر او ببخشائید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور میسوزد
و گیسوان بیهدهاش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق میلرزد
ای ساکنان سرزمین سادهی خوشبختی
ای همدمان پنجرههای گشوده در باران
بر او ببخشائید
بر او ببخشائید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشههای هستی بارآور شما
در خاکهای غربت او نقب میزنند
و قلب زودباور او را
با ضربههای موذی حسرت
در کنج سینهاش متورم میسازند.
سرودهای از همدم این روزهایم «فروغ»