کاش یه نفر بود که میتونستم از دلتنگیهام براش بگم...
کاش خدا باهامون حرف میزد....
کاش آدما صادق بودن...
کاش اصلا آدما بودن...
کاش انقدر دل من نگرفته بود....
کاش وقتی دلم میگرفت انقدر شکایت نمیکردم...
کاش در خروج اضطراری زندگی رو باز میذاشتن...
کاش الان مامان در اتاقُ باز نمیکرد که اشکامُ ببینه...
کاش...
...
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من وجور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبس بودن پندار سرور آور مهر
آشنایی با شور وجدایی بادرد
یا غرق غرور
من اگر ما نشوم تنهایم
تو اگر ما نشوی خویشتنی
خانه اش ویران باد
هر کسی میخواهد
من وتو ما نشویم
و عبث بودن پندار سرورآور مهر...
و عبث بودن پندار سرورآور مهر...
دیوونهی این مصراعت شدهام...
نه امیدی که بر آن خوش کنم دل
نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهی زنی دامن کشان رفت
پریشان مرغ ره گم کرده ای بود
که زار و خسته سوی آشیان رفت
کجا کس در قفایش اشک غم ریخت
کجا کس با زبانش آشنا بود
ندانستند این بیگانه مردم
که بانگ او طنین ناله ها بود
به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را
به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوه ظاهر ندیدند
به هرجا رفت در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت آفریدند
شبی در دامنی افتاد و نالید
مرو ! بگذار در این واپسین دم
ز دیدارت دلم سیراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟
چرا؟...او شبنم پاکیزه ای بود
که در دام گل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد
به کام تشنه اش لغزید و جان داد
به جامی باده شور افکنی بود
که در عشق لبانی تشنه می سوخت
چو می آمد ز ره پیمانه نوشی
بقلب جام از شادی می افروخت
شبی نا گه سر آمد انتظارش
لبش در کام سوزانی هوس ریخت
چرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟
چرا بر ذره های جامش آویخت ؟
کنون این او و این خاموشی سرد
نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
خیلی قشنگِ...
به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوهی ظاهر ندیدند
به هر جا رفت در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت آفریدند...
که زن را بهر عشرت آفریدند...
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی ...آنجات مبارک باد
نفهمیدم منظورتون رو...
کدوم سودا؟!
دل من عاشق نشده که!
فقط تنهام مبارک!
(در ضمن به روز کردنم سر کاری نبود... پشیمون شدم و حذفش کردم... همین)
...
نقطه٬ نقطه٬ نقطه... آخه تا کِی؟؟؟
این وبلاگ هم که تعطیل شد. امیدوارم نویسنده اش شاد و پر نشاط به زندگی جدیدش ادامه بده. به یاد نویسنده!
جدا؟!
ولی «من» اینطوری فکر نمیکنه!!