« بیست و پنجمیش »

 

  • از اول هفته یه عالمه حرف تو ذهنم جمع کرده بودم که امروز٬ اینجا٬ برای اون بنویسم... برای نویسنده‌ای که نمی‌شناسمش...
    اما دیروز فهمیدم که دیگه نمی‌خوام اون حرفا رو بنویسم...
    همه‌شون سوختن و خاکستر شدن... مثل خیلی چیزای دیگه...
    حالا فقط اومدم که واسه دل خودم بنویسم و هر چی دلم می‌خواد به خودم بد و بیراه بگم...
  • حتی احساسم بهم دروغ گفت... دیگه چه انتظاری از بقیه...!
    لعنتی.. چقدر بهش اعتماد کرده بودم...
    دیگه حرفشُ باور نمی‌کنم...
    حالم از خودم و احساسم بهم می‌خوره...
  • یه حس مزخرف اومده بالا (شایدم پایین!) رسیده به گلوم و داره فشارش میده...
    بهش بگو ول کنه... دارم خفه می‌شم...
  • می‌خوام دوباره به غار تنهایی‌ام پناه ببرم...
    زندگی خیلی زمستونه... خیلی...
  • بی‌قرارم...