کسی به «نفس» احتیاج نداره؟!
خیلی وقتِ که حوصلهی نفس کشیدن ندارم... نفسهام رو دستم موندن... لازمشون ندارم...
کسی نفس کم نیاورده؟!
پ ن : دردهام کم بــــــــود٬ این یکی هم بهش اضافه شد ...
بهش بگو دست از سرم برداره . . .
پ ن۲: دلم یه لقمه سکوت میخواد . . .
اوهوم...
چاره چیه ... پیش میاد دیگه...
(تازه کلی لحنش رو سمباده زدم... اگه قبلش رو میدیدین چی میگفتین!)
ج پ ن: به کی بگم؟
شما هم که متخصص ِ جواب دادن به پ ن ها!
(خب٬ آره... گاهی اوقات پ ن ها از اصل مهمترن!!
اما گاهی!)
[گاهی هم بیشتر از گاهی! نه؟ آخه تو این زمینه هم شما ... ]
اما نفس هات نسبت به تو با این بی مهری نیگا نمی کنن...حیف نیستن!
چون «حیفان» گذاشتمشون به حراج!
حیف نیست همین جوری حیف بشن؟!
(من و بیمهری؟!؟) [این واو٬ واو مباینت بود!]
نفس کز گرمگاه سینه اید برون ابری شود پیش چشمانت
نفس کین است پس چه داری چشم ز دوستان دور یا نزدیک!
خاک نهاد:ما رو بیشتر از این غصه نده. یه کم زندگی کن مگه به کجای این دنیا بر می خوره اگه تو نفس بکشی؟
غیر دلتنگی٬ مرا چون غنچه از دنیا چه سود؟
من نفسهای خودمم رو دستم باد کرده!
مشتری پیدا کردی مال منم هست...
کاشکی جرات شو داشتم. حس میکنم همه راحت میشدن
دعا کن آقای دکتر کامنتت رو نبینه وگرنه دمار از روزگار هر دومون در میاره!
.)
الان دلم گرفت چون ۵۶ سال پیش هدایت خودکشی کرد!
پستجدیدتون رو خوندم... ممنون...
(هرچی دنبال واژهها و جملهای میگردم که احساسم رو خوب بیان کنه پیدا نمیکنم...)
چرا از مرگ می ترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید
به نقل از وبلاگ دم :
"همه از مرگ میترسند٬ من از زندگی سمج خودم" در این زندانی " که همگان با کشیدن صورت بر دیوار آن سرگرم می شوند" . . .