راست میگفت ٬ "بعضی وقتا همه چیزای تازه یهو کهنه میشه
این رسم زندگیه"
آره ٬ "میخواهم بیندازمشان روی هم
چپ را به روی راست
لنگهای درازم را٬ همین روزها
از دامن رنگین انیمیشنها
بر خواهم چید"
تعارف که نداریم...
"رسم زمونه همینه" . . .
پ ن ۱ : نمیدونم این پست چقدر دووم بیاره... شاید فقط تا ۷ صبح که راه میافتم برم دانشگاه... شایدم تا ۸ شب که از دانشگاه برمیگردم...
شایدم اصلا حذف نشه...
مهم این ِ که الان حالم خیلی بد ِ ...
باید مینوشتم ...
پ ن ۲ : مجری رادیو چند دقیقه پیش گفت یگانه راه خوشبختی روی زمین این ِ که تقسیمش کنیم ... اما من میگم فراموشی ِ ... فراموشی* ...
پ ن ۳ : فراموش میکنیـــــــــــــــــــم . . .
از آن زمــان که آرزو چو نقشی از سراب شد
تـمام جسـتجـوی دل سئـوال بیجـواب شد
نرفته کــام تشنهای به جستجوی چشمهها
خطوط نقـش زندگی چو نقشهای بر آب شد
چه سـینه سـوز آههـا کـه خفته بــر لبان مـا
هـــزار گـفتنی بـه لب اسـیر پیـچ و تـاب شد
نه شـور عـارفـانهای ٬ نه شـوق شـاعرانهای
قــرار عـاشقــانه هـم شتـاب در شتـاب شد
نه فــرصـت شکایـتـی ٬ نه قـصــه و روایـتـی
تـمام جلـوههـای جان چو آرزو به خـواب شد
نگاه منتظر به در نشست و عمر شد به سر
نیـامده بـه خود نــگر کـه دورهی شبـاب شد
پ ن : نمیدونم بخاطر تغییر آهنگ وبلاگم این پست رو گذاشتم یا بخاطر این پست آهنگ وبلاگم رو تغییر دادم!
(عمرا کسی ده دقیقه حوصله کنه ...
ولی با صدای اون یه چیز دیگهست ... )
کسی به «نفس» احتیاج نداره؟!
خیلی وقتِ که حوصلهی نفس کشیدن ندارم... نفسهام رو دستم موندن... لازمشون ندارم...
کسی نفس کم نیاورده؟!
پ ن : دردهام کم بــــــــود٬ این یکی هم بهش اضافه شد ...
بهش بگو دست از سرم برداره . . .
پ ن۲: دلم یه لقمه سکوت میخواد . . .
من گم شدهام ...
من روی زمین گم شدهام ...
من با زمین گم شدهام ...
من در هستی گم شدهام ...
من٬ روی زمین ٬ با زمین٬ در هستی گم شدهام . . .
حتی نمیدونم از کدوم طرف باید برم که به «کجا ؟ » برسم!!
حتی نمیدونم فقط «گم شدهام» یا «گمشده» هم دارم!؟!
«زندگی» چرا؟
«زندگی» چطور؟
«من» ؟؟؟
«او» ؟؟؟
شکنجهای بدتر از تردید؟!
پ.ن: تو میدونی من چی میخوام؟؟
صبح زود ... کنار پنجرهای باز ... هوایی خنک و بارانی آرام : آغازی نشاط آور...
از این دریچه چقدر زندگی ساده٬ پاک و دوست داشتنی به نظر میرسه٬ اما...
اما واقعیتِ زشت و تهوعآور چند قدمی با این تابلو فاصله داره...
قدمهایی به کوتاهی چند نفس...
قدمهایی به اندازهی به خاطر آوردن دیروز... فکر به امروز... به فردا...
امیدی به ساختن دنیایی برای «زندگی» نیست... هست؟!
پ.ن:چرا ته ذهن بشر امید به یک منجی جهانی سوسو میزنه؟!!!
چقدر این بلاگاسکای خوشگل شده!
امروز وارد وبلاگتون شدین٬ یه کوچولو لبخند نزدین؟!
من زدم...
پس کِی من نُو میشم؟!
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد میبرم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی تو را
با هر چه طالبی به خدا میخرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفهای
با ناز میگشود دو چشمان بسته را
میشست کاکلی به لب آب نقرهفام
آن بالهای نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خندهاش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج به نرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
میرفت روز و خیره در اندیشهای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود . . .
فروغ فرخزاد