« بی‌نهایت . . .

    

«۱۹۰۰» از بی‌نهایت می‌ترسید...
از انتخاب «یک»ی از بی‌نهایتِ موجود...
از ناتوانی در شناخت بی‌نهایت...

شاید این همون تاریکی ِ...
همون ترس از تاریکی...

منم مثل «۱۹۰۰» می‌ترسم...
از بی‌نهایتِ موجود٬
از ناتوانی‌ام در مقابل بی‌نهایتِ روبرویم...
از ناتوانی‌ام در شناخت بی‌نهایتِ روبرویم...

می‌گفت نقطه‌ی پایانی نیست...
کسی می‌دونه نقطه‌ی پایان کجاست؟؟

   
 

« من... »

 

تکه تکه‌ام٬

                 پاره پاره٬

                               خرد شده٬

                                                  له شده . . .

 

« بیست و پنجمیش »

 

  • از اول هفته یه عالمه حرف تو ذهنم جمع کرده بودم که امروز٬ اینجا٬ برای اون بنویسم... برای نویسنده‌ای که نمی‌شناسمش...
    اما دیروز فهمیدم که دیگه نمی‌خوام اون حرفا رو بنویسم...
    همه‌شون سوختن و خاکستر شدن... مثل خیلی چیزای دیگه...
    حالا فقط اومدم که واسه دل خودم بنویسم و هر چی دلم می‌خواد به خودم بد و بیراه بگم...
  • حتی احساسم بهم دروغ گفت... دیگه چه انتظاری از بقیه...!
    لعنتی.. چقدر بهش اعتماد کرده بودم...
    دیگه حرفشُ باور نمی‌کنم...
    حالم از خودم و احساسم بهم می‌خوره...
  • یه حس مزخرف اومده بالا (شایدم پایین!) رسیده به گلوم و داره فشارش میده...
    بهش بگو ول کنه... دارم خفه می‌شم...
  • می‌خوام دوباره به غار تنهایی‌ام پناه ببرم...
    زندگی خیلی زمستونه... خیلی...
  • بی‌قرارم...

 

 



«بازم دلتنگی»

 

کاش یه نفر بود که می‌تونستم از دلتنگی‌هام براش بگم...

کاش خدا باهامون حرف می‌زد....

کاش آدما صادق بودن...

کاش اصلا آدما بودن...

کاش انقدر دل من نگرفته بود....

کاش وقتی دلم می‌گرفت انقدر شکایت نمی‌کردم...

کاش در خروج اضطراری زندگی رو باز میذاشتن...

کاش الان مامان در اتاقُ باز نمی‌کرد که اشکامُ ببینه...

کاش...

...

هنوز نیمه کاره‌ست...

 

امروز ۱۵ بهمن بود...
دقیقا دو ماه پیش بود که نامه‌ام رو نوشتم و تو وبلاگ‌ها دنبال آدرس گیرنده‌ها گشتم...
و بعد از دو ماه هنوز هیچی... هنوز دارم می‌گردم٬ بی‌نتیجه...
دو روز قبلش روز خیلی سختی بود برام: ۱۳ آذر...

 
ــ دو روز قبل از امروز چی..؟ ۱۳ بهمن..؟
ــ ...

 

«خداحافظ»

 

بالاخره تونستم آهنگی رو که می‌خواستم روی وبلاگم بذارم...
(با کمک گرفتن از دیگران البته!)


شعرش رو دوست دارم... گفتگوی «من» با «خودم» و «خودم» با «من» ِ!
آخه ما دو پاره ایم!
یکی مون اینجا می‌نویسه٬ یکی مون یه جای دیگه!
به خاطر یه سری اختلاف‌های جزئی نمی‌شد یه جا بنویسیم...


اون صورتشُ با سیلی سرخ نگه می‌داره... اما من آبروشُ می‌برم...
اون خجالت می‌کشه که دیگران بفهمن من تصمیم گرفته‌ام یه «مرگ خود خواسته» رو تدارک ببینم...
البته اونم مثل من ناامید ِ... فقط یه کم آبروداری می‌کنه...


گاهی حرف‌های امیدوار کننده‌ی دیگران رو مثل طوطی تکرار می‌کنه اما هم خودش٬ هم من می‌دونیم که بی‌فایده‌ست...
خودشم می‌دونه که گوش من برای این حرف‌ها شنوا نیست...
خودش خوب می‌دونه حق با من ِ...
می‌دونه که نباید"دل به رویاها" ببنده!

. . .


توضیح: این پست مربوط به زمانی بود که ترانه‌ی «خداحافظ» روی وبلاگم بود.


 

«بر او ببخشائید»

 

بر او ببخشائید
بر او که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب‌های راکد
و حفره‌های خالی از یاد می‌برد
و ابلهانه می‌پندارد
که حق زیستن دارد

بر او ببخشائید
بر خشم بی‌تفاوت یک تصویر
که آرزوی دور‌دست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب می‌شود

بر او ببخشائید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر‌های منقلب شب
خواب هزار‌ ساله‌ی اندامش را
آشفته می‌کنند

بر او ببخشائید
بر او که از درون متلاشی‌ست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می‌سوزد
و گیسوان بیهده‌اش
نومیدوار از نفوذ نفس‌های عشق می‌لرزد

ای ساکنان سرزمین ساده‌ی خوشبختی
ای همدمان پنجره‌های گشوده در باران
بر او ببخشائید
بر او ببخشائید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه‌های هستی بارآور شما
در خاک‌های غربت او نقب می‌زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه‌های موذی حسرت
در کنج سینه‌اش متورم می‌سازند.




سروده‌ای از همدم این روزهایم «فروغ»

« پنجره ...»

 

" میان پنجره و دیدن

                      همیشه فاصله‌ایست . . . "

                                                 و سهم من هنوز.. حتی «پنجره» نیست . . .