«۱۹۰۰» از بینهایت میترسید...
از انتخاب «یک»ی از بینهایتِ موجود...
از ناتوانی در شناخت بینهایت...
شاید این همون تاریکی ِ...
همون ترس از تاریکی...
منم مثل «۱۹۰۰» میترسم...
از بینهایتِ موجود٬
از ناتوانیام در مقابل بینهایتِ روبرویم...
از ناتوانیام در شناخت بینهایتِ روبرویم...
میگفت نقطهی پایانی نیست...
کسی میدونه نقطهی پایان کجاست؟؟
من ۱۹۰۰ رو ندیدم و نمی تونم به روشنی حست رو درک کنم و چیزی بنویسم.
پیش میاد که آدم نتونه چیزی بنویسه... [چشمک]
راستی٬ چه خبر از مازاد انرژیتون؟!
تو دریا که نریختیناش؟!
تو که کمک نکردی٬ اینجا نوبت تو بود. داره همش تحلیل میره
راست میگین!؟
بنده در خدمتم.
جفت آبجیای من دیوونه شدن از وقتی این فیلمه رو دیدن
چی توش بود آخه؟!
حالا فکر کن منی که از قبل دیوونه بـــــــودم٬ چی شدم!!
(خودت باید ببینی...)
خواهش میکنم...قابلی نداشت...قشنگه ها !...و اما...حرفا همیشه مخاطب خودشون رو پیدا میکنن...مهم اینه که ما بگیمشون اما بی تکلف و ساده...اون طور که همه بفهمن...شاد زی...
آره.. همیشه سعی کردهام بیتکلف و ساده بگم.. اون طوری که همه بفهمن..
اما اینکه تونستم یانه رو اونایی که حرفامُ شنیدن باید بگن...
ممنون.
به گمانم بگرد!
خواهیش یافت..
اینچنین خسته و ناامید...؟
امیدی نیست.. هست؟!