-
« پریشونِ ته خطی»
دوشنبه 11 دی 1385 21:42
نمیدونم وقتی خیلی پریشونم باید اینجا بنویسم یا وقتی کمتر پریشونم؟! این روزها خیـــــــــلی زودتر از قبلاها به ته خط میرسم . . . تقصیر من نیست... خطها کوتاه شده . . .
-
« برای تو »
شنبه 9 دی 1385 16:05
تو تقویم٬ جلوی امروز نوشته: " روز نیایش " "نیایش"... "ستایش"... چه واژههای خوشآوایی . . . فارغ از معنی٬ شنیدنش هم قشنگ ِ ! روز نیایش... نیایش با تو با تویی که نمیدونم هستی یا نیستی . . . با تویی که هیچی ازت نمیدونم . . . با تویی که شک و تردیدم بین بودن و نبودنت٬ لحظههای بودنم رو...
-
«حالت تهوع ذهنی»
جمعه 8 دی 1385 20:57
کاش میتونستم ورودیهای فاسد ذهنم رو بالا بیارم٬ خونده شدههای فاسد ٬ شنیده شدههای فاسد ٬ ... کاش ذهنم هم مثل دستگاه گوارشم میتونست غذاهای فاسد واردشده رو بالا بیاره و راحت شه ... حالت تهوع دارم ... حالت تهوع ذهنی ...
-
« یه کمی بیشتر ... »
چهارشنبه 6 دی 1385 00:04
دلم گرفته . . . مثل همیشـــــــــــــه . . . ( یه کمی بیشتر . . . )
-
"درد ٬ نام دیگر من است..." *
سهشنبه 5 دی 1385 20:40
« رُک بودن » درد داره : درد ِ« واقعیت همین ِ ! » « رُک نبودن » هم درد داره : درد ِ«تردید» ٬ درد ِ« ندونستن ِ واقعیت» ! ... آخرش این که٬ زندگی درد داره : درد ِ « زنده بودن » !!! * مصراعی از « دردوارهها »٬ سرودهی قیصر امین پور .
-
« کبک و خونهی آیینهای »
دوشنبه 27 آذر 1385 20:54
[شنیده بودم "کبکِ سرشُ میکنه زیر برف، فکر میکنه بقیه هم نمیبیننش..." ؛ ندیده بودم... اما دیدم: خودم! من همون کبکِ ام! خودِ خودش! ] * * * یکی بود، یکی نبود ... یه بیچاره بود که جایی نداشت... یه روز ، تو یه دنیای مجازی ، یه خونه پیدا کرد که میتونست چند روز باقی مونده از عمرشُ اونجا بگذرونه... این خونهِ چیزای جالبی...
-
« عصبانی و غمگین »
یکشنبه 26 آذر 1385 23:44
عصبانیم و غمگین... آمیختگی این دوتا درونم معجونی میسازه که می تونه در چشم بهم زدنی یه ذیمماتِ** کامل ظاهر کنه. اگه با هم نباشن میشه یه کم تحمل کرد... اما با هم که باشن دیگه من٬ من نیستم! میخواستم بنویسم دوباره چه گندی به ورقهام زدم اما بعد از دو روز نخوابیدن*٬ چشمام خیلی اذیتم میکنن... فقط اومدم عنوانش رو بگم تا...
-
« لجنمال ! »
جمعه 24 آذر 1385 13:32
فکر میکردم در برابر یه معجزه هستم ... اما فقط شاهد به لجن کشیده شدنِ خودم بودم ... هنوزم نمیدونم ...
-
« اجازه خدا ...؟! »
چهارشنبه 22 آذر 1385 23:37
- اجازه خدا؟! میشه من ورقهامُ بدم؟! ... میدونم وقت امتحان تموم نشده ... میدونم هنوز کسی رو نفرستادی که ورقهامُ بگیره ... اما دیگه نمیتونم ادامه بدم ... هر کاری میکنم نمیتونم ... هنوز هیچ جواب درستی پیدا نکردم که تو ورقهام بنویسم ... ورقهام پر از اشتباه و خطخطی ِ... ورقهامُ که نگاه میکنم حالم بهم میخوره ......
-
« ۲۵/۵ »
چهارشنبه 22 آذر 1385 07:03
ــ چند ... ـه؟ ــ بیست و پنج و نیم . ــ بیست و پنج و نیم؟! ــ آره ، دقیقشُ گفتم ! ــ ... ؟ ــ ... .